حیات طیبه

مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ «نحل 47»

حیات طیبه

مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ «نحل 47»

حیات طیبه
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابدار» ثبت شده است

سه روزپیش بود که آمد نشست روی این صندلی کناری ام که پسرها اسمش را گذاشتند صندلی داغ، اشک ریخت و گفت می خواهد بامن حرف بزند، بعضی وقتها بچه ها خود به خود دوست دارند با من حرف بزنند.حرفهایشان را می شنوم و مسخره بازی در می آورم و می خندند و یادشان می رود مشکلشان، خیلی اهل راه حل دادن و پیشنهادو اینکار را بکن و اینکار را نکن، نیستم، فقط گوش می دهم با تمام وجود. گفت پسری را دوست دارد، عاشق هم اند، ولی مادرش راضی نیست با او ازدواج کند. چونکه کار ندارد، سنش کم است و برای ازدواج پیشقدم نمی شود، پیامکی با هم دوست شدندو هر چه تلاش می کند، نمی تواند فراموشش کند، مادرش اصرار دارد با پسر خاله اش ازدواج کند. توی دوراهی مانده و نمی داند چکار کند.
هیجده سال بیشتر ندارد، صورتی زیبا و کودکانه با دندانهای خرگوشی دارد، احساس می کنم، می خواهد بپرد و کتابها را از دستم بقاپد، مخصوصا اگر جلدشان زرد هویجی باشد، امروز دوباره آمده، می رود لای قفسه ها، بی هدف دور می زند، شلوغ است، مراجعان پشت سر هم می آیند، همیشه روزهایی که روز بعد تعطیل است، کتابخانه شلوغ می شود، موقع آمدن دیدم به کتابهای روی میز جلوی در ورودی مخزن که تازه های کتاب را چیدم، نگاه کرد. با دوستش با موبایل حرف می زند، حواسش به من نیست، سریع می روم مخزن و کتاب "هنر عشق ورزیدن، اریک فروم"، "بامداد خمار" و "چگونه از عطش دلبستگی رهایی یابیم" را از قفسه ها بیرون می کشم و قاطی تازه های کتاب می کنم. اگر مستقیم بگوبم این کتابها را بخوان، احتمال دارد خرگوش زیبایم فکر کند، نصیحت و یا دلسوزی می کنم، خرگوش های زیبای جوان از نصیحت بدشان می آید، دوست دارند خودشان انتخاب کنند، از نگاه پدرسالارانه بدشان می آید، باید همراهشان شد، درکشان کرد و از دور مراقب بود.
از کنار میزِ تازه های کتاب رد می شود، چشمش به کتابها می افتد و هر سه تا را انتخاب می کند. وقتی به کارم فکر می کنم، لبخند می زنم. متوجه لبخندم می شود. می پرسد: چرا لبخند می زنید؟
می گویم: به خودم، به کارهای خودم
با کمی مکث می گویم، شاید بعدا به ات بگویم، شاید وقتی بزرگ شدی،
و همینطور که مشغول ثبت کتابها در سامانه هستم، توی دلم می گویم: شاید وقتی این کتابها تاثیر خودشان را گذاشتند و تغییر را در تو احساس کردم، می گویم.
لبخندی خرگوشی می زند و دستی تکان می دهد و می رود...

نویسنده :مریم گریوانی
منبع : http://ketabkhaneomoomiemosavibojnordi.mihanblog.com/post/121
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۰۱:۱۳
  • ۴۹۰ نمایش
  • * فرزندان عاشورا * Sons Of Ashura *