معرفی کتاب از دیار حبیب نویسنده: سیدمهدی شجاعی
کتاب" ازدیار حبیب" تالیف نویسنده نام آشنای کشورمان سید مهدی شجاعی است که از دریچهای تازه به موضوع عاشورا و قیام الهی امام حسین(ع) نگاه کرده است.
این کتاب به داستانی کوتاه در حاشیه عاشورا می پردازد . قهرمان داستان حبیب بن مظاهر یکی از یاران با وفای امام حسین(ع) است.
مطلع کتاب این چنینی است:
سکوت کوچه را طنین گامهاى دو اسب ، در هم مى شکند.
دو سایه ، دو اسب ، دو سوار از دو سوى کوچه به هم نزدیک مى شوند.
از آسمان ، حرارت مى بارد و از زمین آتش مى روید. سایه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر مى کنند و در آغوش کاهگلى دیوارها فروتر مى روند.
در کمرکش کوچه ، عده اى در پناه سایه بانى خود را یله کرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمین تکیه داده اند تا رسیدن اولین نسیم خنک غروب ، وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سایه هاى دو اسب ، متین و سنگین و با وقار به هم نزدیکتر مى شوند.
نه تنها دو سوار، که انگار دو اسب نیز همدیگر را خوب مى شناسند .
آن مرد که چهره اى گلگون دارد و دو گیسوى کم و بیش سپید، چهره اش را قابى جو گندمى گرفته است ، دهانه اسب را مى کشد و او را به کنار کوچه مى کشاند.
آن سوار دیگر که پیشانى بلند، شکمى برآمده و چهره اى ملیح دارد، اسبش را به سمت سوار دیگر مى کشاند تا آنجا که چهار گوش دو اسب به موازات هم قرار مى گیرد و نفس دو اسب در هم مى پیچد .
نشستگان در زیر سایه بان ، مبهوت ، نظاره گر این دو سوارند که چه مى خواهند بکنند.
پیش از آنکه پیرمرد، لب به سخن باز کند، آن دیگرى در سلام پیشى مى گیرد :
سلام اى حبیب مظاهر! در چه حالى پیرمرد؟
تبسمى شیرین بر لبهاى پیرمرد مى نشیند:
سلام میثم ! کجا این وقت روز؟
حبیب ، اسبش را قدمى به پیش مى راند تا زانو به زانوى سوار دیگر، و بعد دستش را از سر مهر بر شانه میثم مى گذارد و بى مقدمه مى گوید:
من مردى را مى شناسم با پیشانى بلند و سرى کم مو که شکمى برآمده دارد و در بازار دارلرزق خربزه مى فروشد...
میثم به خنده مى گوید:
خب ؟ خب ؟
حبیب ادامه مى دهد:
آرى این مرد بدین خاطر که دوستدار پیامبر و على است ، سرش در کوچه هاى همین کوفه بر دار مى رود و شکمش در بالاى دار، دریده مى شود... خب ؟ باز هم بگویم ؟
سایه نشینان از شنیدن این خبر دهشتزا، حیرت مى کنند، آرنجها را از زمین مى کنند و سرها را بلند مى کنند و نزدیک مى گردانند تا عکس العمل حیرت و وحشت را در چهره میثم ببینند، اما میثم ، آرام لبخند مى زند و دست حبیب را بر شانه خویش مى فشارد و مى گوید:
بگذار من بگویم .
چروک تعجب بر پیشانى حبیب مى نشیند:
تو بگویى ؟
آرى ، من نیز پیرمردى گلگون چهره را مى شناسم ، با گیسوانى بلند و آویخته بر دو سوى شانه که به یارى فرزند پیامبر از کوفه بیرون مى زند، سر از بدنش جدا مى شود و سر بى پیکر، در کوچه پس کوچه هاى کوفه ، مى گردد.
انگار چشم و چهره حبیب از شادى و لبخند، لبریز مى شود. دو سوار دستها و شانه هاى هم را مى فشارند و بى هیچ کلام دیگر وداع مى کنند.
طنین گامهاى دو اسب ، بر ذهن و دل سایه نشینان چنگ مى زند .یکى براى خلاص از اینهمه حیرت ، مى گوید:
دروغ است ، چه کسى مى تواند آینده را به این روشنى ببیند.
دیگرى نیز شانه از زیر بار وحشت خالى مى کند و سعى مى کند بى خیال بگوید :
من که دروغگوتر از این دو در عمرم ندیده ام ؛ میثم تمار و حبیب بن مظاهر
هرم حیرت و وحشت قدرى فروکش مى کند اما صداى پاى اسبى دیگر بر ذهن کوچه خراش مى اندازد.
سایه اسب ، نزدیک و نزدیکتر مى شود.
سوار، رشید هجرى است :
حبیب را ندیدید؟ یا میثم را؟
دیدیم ، هردو را دیدیم ، آمدند،در اینجا ایستادند، قدرى دروغ بافتند و رفتند.
مگر چه گفتند؟
یکى از سایه نشینان بر سکوى انکار تکیه مى زند و از ابتدا تا انتهاى ماجرا را نقل مى کند.
رشید؛ آرام و بى خیال ، اسب را، هى مى کند اما پیش از رفتن ، نگاهش را بر روى سایه نشینان مى گرداند و مى گوید:
خدا رحمت کند میثم را، یادش رفت بگوید:
به آنکه سر حبیب بن مظاهر را مى آورد، صد درهم جایزه افزونتر مى دهند.
منبع : http://booki.ir/Books/BookDetails/195358