حیات طیبه

مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ «نحل 47»

حیات طیبه

مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ «نحل 47»

حیات طیبه
آخرین نظرات

معرفی کتاب از دیار حبیب نویسنده: سیدمهدی شجاعی

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۰۷ ب.ظ
از دیار حبیب
معرفی کتاب
 از دیار حبیب نویسنده:  سیدمهدی شجاعی
موضوع کتاب: ادبیات ایرانی
ناشر: کتاب نیستان ,
تاریخ نشر:  ۱۳۸۷
محل نشر: 
تعداد صفحات: ۷۲
شابک: 978-964-337-433-4
توضیحات:
چکیده:

کتاب" ازدیار حبیب" تالیف نویسنده نام آشنای کشورمان سید مهدی شجاعی است که از دریچه‌ای تازه به موضوع عاشورا و قیام الهی امام حسین(ع) نگاه کرده است.
این کتاب به داستانی کوتاه در حاشیه عاشورا می پردازد . قهرمان داستان حبیب بن مظاهر یکی از یاران با وفای امام حسین(ع) است.
مطلع کتاب این چنینی است:
سکوت کوچه را طنین گامهاى دو اسب ، در هم مى شکند.
دو سایه ، دو اسب ، دو سوار از دو سوى کوچه به هم نزدیک مى شوند.
از آسمان ، حرارت مى بارد و از زمین آتش مى روید. سایه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر مى کنند و در آغوش کاهگلى دیوارها فروتر مى روند.
در کمرکش کوچه ، عده اى در پناه سایه بانى خود را یله کرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمین تکیه داده اند تا رسیدن اولین نسیم خنک غروب ، وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سایه هاى دو اسب ، متین و سنگین و با وقار به هم نزدیکتر مى شوند.
نه تنها دو سوار، که انگار دو اسب نیز همدیگر را خوب مى شناسند .
آن مرد که چهره اى گلگون دارد و دو گیسوى کم و بیش سپید، چهره اش را قابى جو گندمى گرفته است ، دهانه اسب را مى کشد و او را به کنار کوچه مى کشاند.
آن سوار دیگر که پیشانى بلند، شکمى برآمده و چهره اى ملیح دارد، اسبش ‍ را به سمت سوار دیگر مى کشاند تا آنجا که چهار گوش دو اسب به موازات هم قرار مى گیرد و نفس دو اسب در هم مى پیچد .
نشستگان در زیر سایه بان ، مبهوت ، نظاره گر این دو سوارند که چه مى خواهند بکنند.
پیش از آنکه پیرمرد، لب به سخن باز کند، آن دیگرى در سلام پیشى مى گیرد :
سلام اى حبیب مظاهر! در چه حالى پیرمرد؟
تبسمى شیرین بر لبهاى پیرمرد مى نشیند:
سلام میثم ! کجا این وقت روز؟
حبیب ، اسبش را قدمى به پیش مى راند تا زانو به زانوى سوار دیگر، و بعد دستش را از سر مهر بر شانه میثم مى گذارد و بى مقدمه مى گوید:
من مردى را مى شناسم با پیشانى بلند و سرى کم مو که شکمى برآمده دارد و در بازار دارلرزق خربزه مى فروشد...
میثم به خنده مى گوید:
خب ؟ خب ؟
حبیب ادامه مى دهد:
آرى این مرد بدین خاطر که دوستدار پیامبر و على است ، سرش در کوچه هاى همین کوفه بر دار مى رود و شکمش در بالاى دار، دریده مى شود... خب ؟ باز هم بگویم ؟
سایه نشینان از شنیدن این خبر دهشتزا، حیرت مى کنند، آرنجها را از زمین مى کنند و سرها را بلند مى کنند و نزدیک مى گردانند تا عکس العمل حیرت و وحشت را در چهره میثم ببینند، اما میثم ، آرام لبخند مى زند و دست حبیب را بر شانه خویش مى فشارد و مى گوید:
بگذار من بگویم .
چروک تعجب بر پیشانى حبیب مى نشیند:
تو بگویى ؟
آرى ، من نیز پیرمردى گلگون چهره را مى شناسم ، با گیسوانى بلند و آویخته بر دو سوى شانه که به یارى فرزند پیامبر از کوفه بیرون مى زند، سر از بدنش جدا مى شود و سر بى پیکر، در کوچه پس کوچه هاى کوفه ، مى گردد.
انگار چشم و چهره حبیب از شادى و لبخند، لبریز مى شود. دو سوار دستها و شانه هاى هم را مى فشارند و بى هیچ کلام دیگر وداع مى کنند.
طنین گامهاى دو اسب ، بر ذهن و دل سایه نشینان چنگ مى زند .یکى براى خلاص از اینهمه حیرت ، مى گوید:
دروغ است ، چه کسى مى تواند آینده را به این روشنى ببیند.
دیگرى نیز شانه از زیر بار وحشت خالى مى کند و سعى مى کند بى خیال بگوید :
من که دروغگوتر از این دو در عمرم ندیده ام ؛ میثم تمار و حبیب بن مظاهر
هرم حیرت و وحشت قدرى فروکش مى کند اما صداى پاى اسبى دیگر بر ذهن کوچه خراش مى اندازد.
سایه اسب ، نزدیک و نزدیکتر مى شود.
سوار، رشید هجرى است :
حبیب را ندیدید؟ یا میثم را؟
دیدیم ، هردو را دیدیم ، آمدند،در اینجا ایستادند، قدرى دروغ بافتند و رفتند.
مگر چه گفتند؟
یکى از سایه نشینان بر سکوى انکار تکیه مى زند و از ابتدا تا انتهاى ماجرا را نقل مى کند.
رشید؛ آرام و بى خیال ، اسب را، هى مى کند اما پیش از رفتن ، نگاهش را بر روى سایه نشینان مى گرداند و مى گوید:
خدا رحمت کند میثم را، یادش رفت بگوید:
به آنکه سر حبیب بن مظاهر را مى آورد، صد درهم جایزه افزونتر مى دهند.

منبع : http://booki.ir/Books/BookDetails/195358

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۱۹
* فرزندان عاشورا * Sons Of Ashura *

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی